زيرزمين

علي طاهري شالماني
alitaherishalmani@hotmail.com

زيرزمين


علي طاهري شالماني

طوري به ساعتش نگاه مي‌كند كه توجه راننده را جلب كند، كه نشان بدهد ديرش شده. ساعت حدودهاي پنج و نيم صبح است. راننده براي مردي كه كنار خيابان ايستاده بوق مي‌زند.
- انقلاب…
راننده سويچ را در مي‌آورد و پياده مي‌شود. مرد گوني‌اش را كه در صندوق عقب مي‌گذارد، جلوي ماشين با يك تكان بالا مي‌رود.
به ساعتش نگاه مي‌كند؛ پنج و چهل و دو سه دقيقه است. دائم زانوي راستش را تكان مي‌دهد. چند بار چپ و راستش را نگاه مي‌كند و با دست چپ صورتش را مي‌مالد.
به ميدان انقلاب كه مي‌رسند، مي‌بيند كه سرويس دانشگاه رفته.
- آقا شما آزادي نمي‌رين؟
راننده زحمت حرف زدن به خود نمي‌دهد و فقط چند بار سرش را به معني بله بالا پايين مي‌كند.
سواري مسير مستقيم را زيگزاگ مي‌رود. دوبار موفق مي‌شود كه مسافر بزند اما هنوز دوجاي ديگر خالي است. تقريباً با هر نيش‌ترمز، يك بار به ساعتش نگاه مي‌كند. وقتي چهارمين نفر سوار مي‌شود، كيف پولش را درمي‌آورد و پول‌هايش را مي‌شمرد، ساعتش را نگاه مي‌كند و دو اسكناس هزاري را تا مي‌كند و در جيب لباسش مي‌گذارد. ته خيابان راه نگاه مي‌كند و دستهء كيفش را محكم فشار مي‌دهد.
- آقا شما تا اون‌ور ميدون هم مي‌رين؟
راننده فقط سرش را به چپ و راست حركت مي‌دهد.
در را بهم مي‌زند اما خوب بسته نمي‌شود؛ مي‌خواهد دوباره باز كند و ببندد كه سواري راه مي‌افتد. بند كيفش را روي دوشش صاف مي‌كند و به طرف ديگر ميدان نگاه مي‌كند؛ آن‌طرف ميدان آنقدر دور و دودگرفته است كه ديده نمي‌شود.
نفس زنان وارد دود غليظ اگزوز اتوبوسي مي‌شود؛ نفسش را مي‌گيرد كه دود به حلقش نرود اما نمي‌تواند نگهش‌دارد و بدتر نفس عميقي مي‌كشد و به سرفه مي‌افتد. دستش را روي سينه‌اش مي‌گذارد و مي‌دود. به مسئول سرويس دانشگاه كه مي‌رسد سراغ اتوبوس سرويس را مي‌گيرد. اما از جواب مسئول مي‌ماند و دست‌هايش بي‌حس مي‌افتند، كمرش را كمي از پشت قوص مي‌دهد و بالا را نگاه مي‌كند.
چشمش به دو اتوبوس وُلوويي مي‌افتد كه كمي جلوتر ايستاده‌اند.
- آقا جا دارين؟
- نه. مگه نگفتيم قبلاً زنگ بزنيد؟
- من از سرويس دانشگاه جاموندم…
- اتوبوس پسرا رو با ده نفر اضافي فرستاديم رفت، دخترا هم بعضي هاشون، سه‌تايي نشستن؛ اصلاً جا نداريم.
- خب، تعداد كه زياده زنگ بزنيد يه ماشين ديگه بياد.
- نــه. نميشه…
راننده يكي از اتوبوس‌ها پياده مي‌شود و تذكر مي‌دهد كه دير شده، بعد مي‌رود و يكي از درهاي پايين اتوبوس را بازمي‌كند.
- اينجا جاي خواب ماس چند نفر هم مي‌تونن اينجا سوار شن.
- اينجا كه جاي چمدونه!
- نه بابا، جاي خوابه؛ نيگاه پتو- بالش و كولر و ضبطَ‌م داره…
دو نفر سريع سوار مي‌شوند.
- آقا كسي ديگه سوار نمي‌شه؟!
يك قدم به جلو برمي‌دارد اما مي‌ماند، راننده نگاهش مي‌كند. او سرش را پائين مي‌اندازد؛ بعد از چند لحظه سريع مي‌رود كه سوار شود. خم مي‌شود، كفش‌هايش را درمي‌آورد و به داخل مي‌رود.
- آقا بيا تو، اينم يه جورشه ديگه.
- اينجا اصلاً هوا داره؟!
- بابا دمت گرم ديگه…
راننده قبل از اينكه در را ببندد سرش را به داخل مي‌آورد.
- نترسيد خطري نداره.
زير لب مي‌گويد: اصلاً براي خطرش سوار شدم…
راننده در را مي‌بندد.
- مهندس! حواست باشه دستت به اين دكمه‌ها نخوره؛ سيستم ميستمِ تهويُش مي‌تٍرًكه.
- حالا اينجا رو چند مي‌گيرن؟
- همون 700 تومن.
- صندلي 700 ، زيرزمين هم 700 ؟!
- به اينا ربطي نداره. اين بچه‌ها كه سرويس رو راه انداختن كه چيزي گيرشون نمي‌آد، هرچي راننده بگه همونه.
- نه بابا اينام گولمالي مي‌كنن، هيچ گربه‌اي واسه خدا موش نمي‌گيره، سرويس دانشگاه و سرويس بچه‌ها هم نداره، همش يكيه…
به دور و برش نگاه مي‌كند كف اتاقك يك تشك، دو پتو و سه بالش زير دست و پا مانده‌اند. آن دونفر يك پتو را لاي درز درِ طرف خود مي‌چپانند كه سوز نيايد و پتوي ديگر را مي‌اندازند روي خودشان و مي‌خوابند.
- آقا يه ذره ولوم مي‌دي…
صداي ضبط را بلند مي‌كند. موسيقي لُس‌انجلسي فضا را پر مي‌كند. يك بالش را پشتش مي‌گذارد و تكيه مي‌دهد؛ كتاب جيبي‌اش را درمي‌آورد و شروع به خواندن مي‌كند.
سرعت اتوبوس كم مي‌شود، خود را پايين مي‌كشد و از پنجره كوچكي كه اندازه يك كف دست است، بيرون را نگاه مي‌كند، عوارضي اول است. چند لحظه به طرح شماتيك آدمك خوابيده‌اي كه روي شيشهء دودي پنجره است، خيره‌مي‌شود. ناگهان صداي بوقي بلند مي‌شود، اول به بلندگوي ضبط كه روي سقف است نگاه مي‌كند اما با صداي بوق دوم متوجه گوشي آيفوني مي‌شود كه پشت سرش است؛ با ترديد گوشي را برمي‌دارد.
- بله…
- الو… آقا اونجا يه دريچه‌اس كه بالاش يه دگمهء قهوه‌ايه. خُ؟… اون دكمهه رو بچرخون، دريچه رو باز كن. اومده كٍـيرايه‌هاتونو بگيره… يه نوار ديگه‌م براتون دادم، ازش بگير؛ اون نوار قبليه رَم بِده بياره جلو.
دكمه قهوه‌اي را مي‌چرخاند و در كركره‌اي دريچه را بالا مي‌دهد؛ كركره روي رِيلش حركت مي‌كند، زير سقف مي‌رود و روي لامپ مهتابي كوچك را مي‌پوشاند. فضاي اتاقك تاريك مي‌شود.
يكي از دانشجوها، پشت دريچه، روي پله‌هاي در ورودي اتوبوس نشسته و يك دسته اسكناس دستش است. كمي سر قيمت چانه مي‌زنند اما بي فايده است، ناچار كرايه معمول را مي‌دهد. دريچه را كه مي‌بندد دوباره فضاي اتاقك روشن مي‌شود.
وقتي اتوبوس سرعت مي‌گيرد سوز سردي از درز درِ سمت او مي‌آيد و چون پتويي براي او باقي‌نمانده زيپ كاپشن‌اش را تا آخر مي‌كشد و خود را مچاله مي‌كند. صداي بهم خوردن دنداندهايش حتي از ميان صداي بلند موسيقي شنيده مي‌شود. كف پايش را روي ديواره روبرو گذاشته اما زانويش خم است. با دست راست كتاب را گرفته و مي‌خواند و با دست چپ زانويش را مي‌مالد؛ گاهي از درد چهره‌اش درهم مي‌رود. تقلا مي‌كند پايش را صاف كند اما نمي‌تواند؛ كمي خود را بالا مي‌كشد تا جاي پايش بازتر شود كه سرش محكم به سقف مي‌خورد؛ در تمام اين مدت چشم از كتاب بر نمي‌دارد؛ مي‌شنود كه كتاب خواندنش درآن وضع را مسخره‌مي‌كنند؛ محل نمي‌گذارد و صداي ضبط را كم مي‌كند.
- آقا شما كه اينقدر سختته چرا با پژو نرفتي؟!
- هان؟… من؟… مي‌خواستم. اما يه دفعه ديوونه شدم گفتم يه تنوعه. نمي‌دونستم اينجوريه كه … .
- اگه با پژو رفته بودي هم خودت راحت بودي، هم ماي بدبخت جامون بازتر بود. اينجا كه خودش قد يه آدمه، تو هم كه اونجا نشستي، ما بايد اينجوري چمبله بخوابيم… خسيس!
اتوبوس مي‌ايستد. از پنجره كوچك نگاه مي‌كند. سردردانشگاه است. كتاب را داخل جيبش مي‌گذارد، كفشش را مي‌پوشد و كيفش را برمي‌دارد.
از پنجره كوچك كلاغ سياه‌ها را مي‌بيند كه مي‌گذرند. سرش را تكان مي‌دهد و نيشخندمي‌زند.
در باز مي‌شود.
- آقايونا به سلامت، چطو بود؟ خوش‌گذشت؟!
از اتوبوس كه بيرون مي‌آيد، مي‌بيند كه با انگشت نشان‌شان مي‌دهند و مي‌خندند. آفتاب از يك سوراخ كوچكٍ وسط ابر بزرگي كه تمام آسمان را گرفته چشمش را مي‌زند، عينك آفتابي‌اش را از جيب درمي‌آورد و به چشم مي‌زند. به اطراف توجهي نمي‌كند. كيفش را برمي‌دارد و خلاف جهت همه راه مي‌افتد.

26/9/1381
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30168< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي